به عنوان ناشر و زندانی سیاسی سابق، حس بسته شدن درهای زندگی به روی خودم را داشتم ولی خیلی سریع به خودم آمدم. به یاد روزهای انفرادی افتادم که هیچ وسیلهای برای سرگرمی خودم نداشتم به جز یک مداد. کف اتاقم چوبی بود و من روز روی چوب مینوشتم.
بعد که کرونای مثبت گرفتم ناامید نشدم و شروع به پیکار با بیماری کردم. نفسهایم را ورزش میدادم و فقط و فقط به خانوادهام و دوستانم فکر میکردم. در ذهنم موسیقی گوش میدادم. مادرم مثل همیشه بالای سرم بود.
در هشت روز موفق شدم کرونا را پس بزنم و به زندگی برگردم. درس بزرگ من این است. عشق به هنر و ادبیات و موسیقی انسان را نجات میدهد.
«نفسم بالا نمیآمد. دکتر چانگ بالای سرم بود. روی کاغذ نوشت جواب آزمایشت مثبت شده. میترسی؟ روی کاغذ نوشتم به خدای کعبه قسم که نه. خندید. من عاشق این مردم. سالهاست که میشناسمش. من زندگیام را مدیون این مرد هستم. در شهری زندگی میکنم که اکثر آدمها را میشناسم. سرپرستار الین هر روز صبح بالای سرم میآمد و با چشمان درخشان سبزش میگفت حیف این چشمها نیست که نبینی. مرا از خنده میکشت. کارلوس میآمد و میگفت هی هادی مهربان یادت مییاد چقدر بیرون با هم کافی میخوردیم. زود خوب شو رفیق دکتر چانگ ساعت یازده صبح هر روز میآمد و میگفت این لیدی مگان کیه؟ هر روز زنگ میزنه و میگه اگه پسرم خوب بشه. یکماه دعوتت میکنم بری به یکی از مزرعههایم تا استراحت کنی. پسر تو مهرهی مار داری؟ چقدر رفیق خوب داری آخه؟ بعدش شانتال میآمد پرستار خوشگل بخش. دوست پسرش ایرانی است. روی گوشیاش ترانه سرنوشت همایون را گذاشت تا بشنوم. وای مست شدم. مامان مهری گوشه اتاق با چادر سفیدش ایستاده بود و نگاهم میکرد. به خودم گفتم هی بچه تو باید زنده بمونی تا سرنوشت جدیدت را رقم بزنی».
Comments