این رمان مثل نوشتههای پیشین مندنیپور با لحنی شاعرانه روایت میشود، البته به غزلگونهگی شرق بنفشه نیست و آن هم بهخاطر زمانهای است که راوی در آن گرفتار آمده؛ پس از جنگ.
رمانروایتی پستمدرن دارد، بهخاطر راویها و لحن و بهرهگیری از افسانهها و قصههای عامیانه و درهمتنیدن آنها با زندگی امیر و نقد و هجو جنگ؛ جنگی که آن را مقدس دانستهاند اما از نظر او اینطور نیست.
رویدادها پابهپا و به موازات نقل قصهها پیش میروند، گویی این قصه همان قصۀ امیرارسلان و فرخلقاست.
امیر شخصیت اصلی رمان در جنگ دست چپش را از دست داده و حالا از آسایشگاه به خانهباغ باباحاجی آورده شده. این باغ یادآور باغ قلعۀ سنگستان است با درختان و جویها و رازورمزها.
خانوادۀ او، یمینیها، پایبند به باورها و مذهب هستند ولی امیر مقابل آنهاست. بارها مست کرده و سرآخر باباحاجی زنگ زده و بسیجیها آمدهاند و امیر را بردهاند شلاق زدهاند.
باباحاجی و بسیجیها و باورها و تعصبهای این قوم همان فولادزرهها و دیوهایی هستند که نمیگذارند او به فرخلقایش برسد، نمیگذارند او این بندها را پاره کند.
حالا که به خانه برگشته دارد واکاوی میکند که بداند که بوده و کیست؟ کاوه را به یاد میآورد و با ریحانه، خواهرش میروند سراغ کاوه، اما کاوه از ایران رفته که خود نمایندۀ قشری از جوانهاست که با آمدن انقلاب ناچار به فرار شدند.
نام خواهر امیر ریحانه است، همنام ریحانهجادو. کار او هم کم از ریحانهجادو ندارد. اولش تلاش میکند امیر را از فکر به گذشته بازدارد، اما سپس باز هم این ریحانه است که با او همراه میشود و او را در یافتن عشقش کمک میکند.
عشقهای امیر یا ازدواج کردهاند، مانند کتایون، یا معتاد شدهاند، مانند رؤیا. آنوقت راوی از ماهپیشانی میگوید و چراغ زمردی. ماهپیشانیهایی که حالا عقربپیشانی شدهاند. رؤیا معتاد شده و خزر خودکشی کرده. امیر به یاد میآورد که برای فرار از فکر خودکشی خزر به جبهه رفته. او به یاد میآورد با کسی نامزد کرده و حلقهای داشته که باید در دست چپش باشد. او به سراغ پورپیرار میرود.
امیر در این رویدادها با سفری درونی و بیرونی خودش را پیدا میکند؛ سفری اودیسهوار. امیر جایی به ریحانه میگوید «من زرهپوشیام که هیچی از پا درش نمیآورد...» او برای نجات چهلگیسوها و فرخ لقاهای قلعۀ سنگستان آمده است. ریحانه هم یکی از این ماهپیشانیهاست که دربند باوردهای سخت و خشک دینی و اجتماعی است. دختری زیبا که اسیر دیو باورها و خرافات است و عمری است نشسته در انتظار میثم. با بازگشت امیر ریحانه هم خودش را پیدا میکند. امیر میگوید «ریحانه تو هم زره خودت را ساختهای.» و ریحانه در آخر رمان میخواهد خودش سرنوشتش را رقم بزند. او هم ماهپیشانیای است که از بند رهیده است.
دومین ماهپیشانی مادرش است که اسیر باورها از سویی و دیو باباحاجی از سوی دیگر است. امیر حتی بهش میتوپد که چرا مقابل باباحاجی خاموش میمانی؟ جوابش را بده، میترسی طلاقت بدهد؟ یا باهاش شوخی میکند که دکلته بپوش...
امیر همان شاهزادهای است که پدرش هر سال فقرا را به یک حوض عسل و روغن مهمان میکرد، مرغی به او میگوید، باید کفش آهنی بپوشی و سراغ عشقت بروی. او کفش آهنی پوشیده و میخواهد بداند عشقش کجاست؟
وقتی به یاد میآورد حنا مینارودی را، قصۀ ماهپیشانی را از مادرش میخواهد. و به یاد میآورد که به حنا گفته بود اسمت را میگذارم ماهپیشانی.
این قصه، قصۀ امیر تنها نیست. او جایی میگوید «من خودم یک قبر دستهجمعیام! آهای مردم صد تا آدم تو من خاک شده!» که دردناکترین جملۀ این رمان است. این قصه، قصۀ تباهشدن و عقربپیشانی شدن ماهپیشانی هایی است که در دست دیوها و دوالپاها اسیر و گرفتار شدهاند.
حتی مردها هم در این جامعه اسیر دیوها و دوالپاها هستند؛ نوجوانهایی که برای جنگ رفتهاند و کانالپرکن شدهاند، پورپیرارهایی که حتی هزینۀ درمان خودشان را ندارند و با جانبازی پنجاه درصدشان در زیرزمینی نمور چشمبه راه مرگاند.
گاهی حتی خود دیوه هم گرفتار دوالپاست. باباحاجی جایی توی حجره رازی برملا میکند، از عشقی حرف میزند که در سینه دارد.
امیر آنجا با خودش میگوید «اینها که ازمن بدبختترند...»
انگار با آمدن امیر این زخمهای کهنه و آتشهای زیر خاکستر سرباز کردهاند و زبانه میکشند تا بسوزانند و بعد بهبود بخشند. امیر برملاکننده و بهبوددهنده است. هم سیاه است و هم سفید؛ شخصیتی مدرن با خوبیهایی در درونش، مثل زمانی که بچههایی را در روستایی از کردستان میبیند که شیمیایی میشوند و زن کاک... جلوی چشمش میافتد زمین و مردمی که نمیدانند باید بروند بلندی نه زیرزمین و میخواهد کاری کند، کمکشان کند، اما نمیتواند...
یا زمانی که آن همه سرباز بیخودی و با یک اشتباه مسخره لتوپار میشوند و امیر میخواهد گزارش بدهد و فایدهای ندارد... او گیاهخوار هم هست ولی خانوادهاش گوشتخوارند... آنهایی که دم از دین میزنند گوشت تن حیوانها را چه خوب به نیش می کشند...
اما درمورد ویرایش:
لاشییا، آییاییای! بسیجییا
اصلن، حتمن، واقعن
واژهگزینی حرف ندارد. مثل: حافظۀ کپکزده، کنجلهشدن از خجالت، دمیدن لختههای پنبهای مه، ماه نیمروزی، دمی به خمره زدن، گردالک، خیابانک، ترافیک یبوستی، پوفۀ دود سیگار، هوفۀ هوا، و بازیهای زبانی با واژهها و جناسساختن...
در آخر میخواهم بگویم ماهپیشانی نام بهتری برای این رمان است و با سپاس از جناب مندنی پور گرامی برای این رمان مانا!
Comments